همان که رفت و نیامد از او خبر حتی
تمام زندگی ام بود و بیشتر حتی
به استخاره گرفتن مگیر خرده به من
که دلخوشم به دعاهای بی اثر حتی
چگونه رفت و هراسی نداشت از آهم؟
فقط نه آه، که از این دو چشمِ تر حتی
نه این که زخم زدن کار دشمن است فقط
که چوب می خورم از دسته ی تبر حتی
اگر چه بار دَهَم، دوستم نخواهد داشت
به قدرِ برگِ درختانِ بی ثمر حتی
هوای عشق به سر دارم و نمی آید
به همنشینیِ پاییز، یک نفر حتی
علی عابدی
آبان ماه 94
سلام ... از جنس دلتنگی!
خیلی زیاد دلم برای وبلاگ و دوستان وبلاگی تنگ شده بود. که شعر بنویسم و منتظر بشم.. شعر بنویسید و بخونم. به هر حال فکر کنم به مشغله های مختلف و کم حوصلگی های هر از چند گاهم، عادت کرده باشید.
از شعرهای این چند وقت که بگذریم، این رباعی و غزل رو ترجیح دادم.
درظاهر اگرچه من کمی خودخواهم،
از زندگی ام فقط تو را می خواهم
وقتی که حقوق عشق، پامال شده
لعنت به کلاس و درس و دانشگاهم
دانشکده حقوق / کلاس 320
غزل
از گوشه گیری ها کسل کردم اتاقم را
وقتی نمی گیرد کسی دیگر سراغم را
گل های فرش کهنه پژمردند از بغضم
با گریه ها سیراب کردم خاکِ باغم را
یک سیب کال از دست آدم بر زمین افتاد
یک شب رقم زد مادر من اتفاقم را
با وعده ی صبح بهاری شعله ور کردند
از اولین شب های پاییز اشتیاقم را
امشب هوا سرد است و بغض دفتر شعرم
باید بسوزد تا بسوزاند اجاقم را
بازار، بازارِ سیاهِ بی کبوترها ست
باید که بفروشم همین شب ها کلاغم را تهران. 12/ آذر/ 92
واژه ها را ردیف می کنی و
شعر خود را سخیف می کنی و
با خودت جرّ وبحث و.. بعد ازآن
خون خود را کثیف می کنی و-
می روی سمت خاطرات سیاه
غرق در اضطراب و حس گناه
خیره در چاله های پشت سری
روبه رو حس مخفی یک چاه -
مانده در انتظار آمدنت
تا به یوسف شبیه تر بشوی
تا که بر عکس قصه ی قبلی
در همین چاه، دربه در بشوی
...
مانده ای در میان خاطره ها
خسته ای از سیاه بازی مان
خاطراتی که خوب بازی کرد
با دل و روح ناز نازی مان
من که درگیر شعر خود شده ام
با کمی بغض و هیچ ، کنج اتاق
قصه ی تلخ ما سیاه شد و
رفت و تا خانه اش رسید کلاغ مرداد 92
فضای دانشگاه تهران و دانشکده سرد و بی روح حقوق این آخری ها سیاه و سفید شده بود و فقط یک جمله این که [امید، بذر هویت ماست].
بخوانید:
1. غزلی با عنوان کلیشه
هجوم سنگ زدن ، شهر شیشه های شکسته
شروع بازی ویران و گیشه های شکسته
... و بیستون غم چشم های فرهادی که
به خون نشسته شد از زخم تیشه های شکسته
درخت های تنومند کرم خورده و طوفان !
نفس بریده شد از نای ریشه های شکسته
زمان بغض و غرور و سکوت اگر چه گذشته
مرور می شود این جا همیشه های شکسته
دوباره قید قوافی فراگرفته غزل را
فرار می کنم از این کلیشه های شکسته اردیبهشت 92
2. و یک چهارپاره به نام سیاه بازی
شعر می گفتی و خیال مرا
با غزل ها کلافه می کردی
روی این بغض های بی سر و ته
درد خود را اضافه می کردی
صبح تا شب کنار هم بودیم
لحظه لحظه اسیر غصه و آه
شب که می شد همیشه خسته، پکر
کنج این کافه های تلخ و سیاه...
صبر کردم که با گذشت زمان
عادت چشم های من بشوی
یا که با گام های کوتاهت
کوچه ای پا به پای من بشوی
بی تو رفتن همیشه سنگین بود
با تو ماندن همیشه سنگین تر
با تو شادی نداشتم اما
بی تواز شعر درد غمگین تر
***
خسته از این سیاه بازی ها
گوشه ی بغض خویش می ترکم
چشم ها را دوباره می بندم
پشت این پلک خیس می پلکم اردیبهشت 92
سلام عزیزان! فکر کنم همین رباعی افاده ی اضافه گویی هامو بکنه :
با رتبه ی -بوووق- همکلاسی شده ام
از درس و کلاس خویش عاصی شده ام
« دانشکده ی حقوق » اگر آمده ام ،
یک ترم گذشته و « سیاسی » شده ام
اسفند91
این هم از غزل کوتاهم :
حتم دارم که ماجرایی هست، ژست های کلافه می گیری
زیر چشمی نگاه می کنی ام، هی برایم قیافه می گیری
استرس موج می زند در من، تا به چشمان من نگاه کنی
عاشقی می کُنم به جان کندن،
عشق را هم خرافه می گیری
پشت فرمان نشسته ای عصبی، جوّ موزیک ها گرفته تو را
ناگهان دور می زنی برعکس، راه را سمت کافه می گیری
وارد کافه می شوی تنها، وَ نگاهت فقط به بیرون است
پشت یک میز پنج شش نفره
چند فنجان اضافه ...
اسفند 91 تا فروردین 92
سلام دوستان عزیزم! بعد از این همه وقت، انگار باز خودکارم داره رو کاغذا سُر می خوره! شایدم انگشتام رو کیبورد!
این مدتی که به روز نمی کردم زود به زود سر می زدم و نظرا و
گلایه هاتونو می خوندم... ببخشید اگه گاهی جوابی نداشتم که بدم.
تا یادم نرفته! سال نو رو هم به همه ی شما عزیزان تبریک میگم!
امیدوارم سالی پر از شادی داشته باشید
«طرح رنگین کمانی»
اشک من، آفتاب چشمانت ، طرح رنگین کمانی من و توست
خیره ماندن بدون پلک زدن ، شیوه ی همزبانی من و توست
توی این لحظه های شیشه وسنگ، روزهایی که آشتی یاجنگ
اتحادیه ی محبت و عشق ، سازمان جهانی من و توست
پیرتر ها نصیحتم کردند : «کام شىرىن عشق، ناکامی ست»
عاشقم،
عاشقی،
وَ این یعنی :
دور، دور جوانی من و توست
چشم های تو بیکران، آبی ست... مات و مبهوت در نگاه تو ام
شعر پرواز توی چشمانت ، لحظه ی آسمانی من و توست
مصرع بعد سرخ و شیرین است،مثل لب های داغ و پرهوست
هیس! دیگر سکوت کن...
این ها
راز های نهانی من و توست
پاییز 91 تا فروردین 92
تا صبح
پشت پنجره
بیدار
بی رمق
مثل نگاهِ مرده ی بیمار، بی رمق
هی کوک می کنم تپش سینه را
ولی
احساس می کنم شده گیتار بی رمق
با هر سکوتِ زلزله ات می توان شکست -
تا سقف، کهنه باشد و دیوار، بی رمق
تصویر خنده های دروغین تو شکفت
در انعکاس آینه ای تار ، بی رمق
در کوچه راه می روم و بغض می کنم
یک گوشه می نشینم و
هر بار بی رمق -
- تا خلسه می روم که تو را شاعری کنم
وقتی خمارم از پُکِ سیگار ، . . .
27 مهر ماه 1391
سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه! واسه دیر آپی می بخشید! دانشگاهه و درگیریای خودش!
2 تا رباعی برای خوابگاه و دانشکده دارم که سر کلاس "اندیشه اسلامی" گفتم!
البته این فقط احساس روزای اول بود. الآن هم رشته امو دوست دارم ، هم دانشگاه امو ! خوابگاهو که دیگه اصلا نگووووووووووو ! صفا سیتی ایه واسه خودش
سر این کلاس هیچ کار نشه کرد حداقل شعر میشه گفت:
فقط رتبه های "خییییلی خفن ِ" کلاس ،منو میبخشن که به ضرورت وزنی، "خیلی" از "خفن" شون افتاد!
انگار میانِ پادگان افتادیم
از ناز ، به احتیاج ِ نان افتادیم
ما رتبه خفن ها که در اینجا هستیم
از بینی ِ فیل ، ناگهان افتادیم
یک سمت پر از دختر و یک سمت پسر
استاد نشسته آن طرف با دفتر
هی تست بزن ، برو ، بیا ، ژست بگیر !
دانشکده ی حقوق این بود آخر ؟ 12 مهر 1391 / کلاس 320
ببخشید اگه جوابتونو نمیدم یا دیر جواب میدم و بهتون کم سر میزنم
واسه این که شما دوستای گل به فکرم هستید و نتیجه انتخاب رشته رو میپرسید خیلی ممنونم
نتیجه:
ادامه مطلب
رو به رویم نشسته ای آرام
با نگاهی عمیق و پنهانی
خبر از راه زندگی دارد
پیچ و خم های روی پیشانی
خیره ماندی به رام بودن من
ظاهرا فکر می کنی خامم
نه! درونم پر است از فریاد
با سکوتی مهیب و طوفانی
بغض هایت عجیب سنگین است!
چشمه هایت ولی نمی جوشند!
در شگفتم چرا نمی لرزد
چشم کوهی که بود بارانی!؟
***
راه ها سبز و آسمان آبی
رنگ عشق از نگاه ها می ریخت
روزها با سپیده سر می زد
شب ز مهتاب بود نورانی
روزگارم ولی چه تاریک است!
نور شب ها همیشه مصنوعی ست
زیر این آسمان گرد آلود
بین این سازه های سیمانی
***
مدتی بعد می کنی پرواز
مثل پروانه ای که پیله شکست
من گرفتار دادگاه زمان
تا ابد کنج خویش زندانی خرداد 1391
دوستان! شاعران! فک و فامیل! کسایی که اولین باره اینجا اومدید!
همه سلام!
شنبه ظهر که کنکورم تموم بشه میامو شعر جدید میذارم براتون
اینو علی الحساب سرودم همین الآن:
من تست بهر سنجش و کنکور میزنم
این روز ها فقط وَ فقط زور میزنم
من استرس ندارم اما درون دل
در نغمه های تستی، هی شور میزنم
دعا کنید برام
خدافظ تا فردا.
تقدیم به تو
ببخشید ، به شما!
تو روی صخره ی ساحل چقدر زیبایی!
میان نعره ای امواج ، غرق رؤیایی
نگاه خیره ی دریا به وسعت دل توست
نگاه کن به درونت ، تو مثل دریایی! ۲۰/۱/۹۱
وقتی نگاه ، مانده برایم به جای آه
شاید نمانده هیچ امیدی برای آه
هر شب که خواب چشم جهان را گرفته است
شب زنده دار شاعری ام ، پا به پای آه
با یاد عشق او نفسم زهر می شود
وقتی که می رسم به تب انتهای آه
من هم پیامبر شده ام، صاحب کتاب!
از کوه درد آمده بر من ندای آه
امشب به خواب آخر عمرم که می روم ـ
لالایی است و قصه برایم نوای آه اسفند ماه ۱۳۹۰
اولین شعر سال ۹۱ ام سپید شد و در عرض ۱ دقیقه سرودم.
خیلی کوتاهه. چند وقت تا احساس دلتنگی می کردم یکی بود که وبشو به روز می کردو من خیلی با خوشحالی می خوندم:
فکر هایم جمع نمی شوند
تا صمیمیتشان
حرارت شب های سرد باشد
ولی مدتی ست
شب هایم عادت کرده اند
که تو به روز باشی ۳ فروردین ۹۱
میانِ من
وَ خودم جنگ می شود گاهی
صدای حرف و دلم فرق می کند با هم
برای عشق هم/آهنگ می شود گاهی
پر از یقینم و تردید،
قلب حیرانم-
- مثال حرکت آونگ می شود گاهی
قناری نفسم قار قار زاغ بدی ست
که جای مرغ غزل رنگ می شود گاهی
تمام ترس من از عاشقی ست...
حتی عشق-
- برای شیشه ی دل سنگ می شود گاهی
وَ شعر، غرق تناقض شده ست!
می بخشید ،
که پای شاعری ام لنگ می شود همیشه دی ماه ۱۳۹۰
به تازه کردن اندوه من می آیند آه...
مسافران که هر از گاه می رسند از راه
نشسته است به راهت هزار چشم سپید
تو دل به راه ندادی هزار سال سیاه
نمانده است تو را هیچ یاد یار و دیار
نمانده است مرا هیچ غیر آه و نگاه
من آه می کشم و باز بیشتر شده است
مه زمین و دم آسمان و هاله ی ماه
حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
گمان مبر که دگر بی تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا إله إلا الله ...
محمد مهدی سیار-بی خوابی عمیق
در بهت مات و خیره از این اشتباه ها
ماندیم و مانده اند هنوز آن نگاه ها
عاشق شدن وَ چیدن سیب از نگاه تو
تنها بهانه ایست برای گناه ها
ساعت شدیم و حرکت خود را ندیده ایم
عادت شدست حسرت آونگ آه ها
روزی که پا به صحنه ی دنیا نهاده ایم-
حیران میان شور و تکاپوی راه ها-
درجا زدیم و راه به جایی نبرده ایم
تکراری است گردش تقویم ماه ها
90/8/12
هجده
کافی ست جای شک به پسندت یقین کنی
تا بر من و سلیقه ی خود آفرین کنی
نامی که بر زبان تو و با ضمیر توست
در سرنوشت خویش ، چرا نقطه چین کنی؟
من انتخاب بهتر اگر نیستم ، چرا -
- باید تو انتخاب مرا بهترین کنی؟
من با تو در نهایت آرامشم ، مباد -
امّا :
به هر دلیل ، مرا خشمگین کنی
وقتی تو آن چنانی و وقتی من این چنین
اصلا چرا عزیز چنان و چنین کنی؟
آزادگی ست عشق و دلم قاب کوچکی ست
بهتر ، نوشته ایش به دیوار چین کنی
با این که اهتزاز در این جا مجاز نیست
باشد که پرچم اش به همین سرزمین کنی
محمد علی بهمنی-من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم-انتشارات فصل پنجم
مدتی بود شعر ننوشتم
آمدم تا که باز بنویسم
عاشقی بی نشانه بودم تا-
- شعر آمد وَ ساخت تندیسم
می سرایم خدای آدم ها !!
بشنوی حال سیب و ابلیسم
چشم ها را که پاک کردی باز -
- موج زد اشک ساحل خیسم
کاش مرگم بهار باشد چون-
بوده خرداد ، ماه تأسیسم 27 شهریور 1390
امشب هوای ابری دل بی ستاره نیست
امواج پای کشتی غم بی کناره نیست
امشب رسیده ام به همان شاهراه عشق
راهی که درد ، مقدم پایان ، دوباره نیست
راهی که سایه های نسیمش کنارم است
راهی که خاکش از غم ِ خشکیده ، پاره نیست
امشب چقدر گوی شب از روشنی پر است
گویی که کس به گردش آن در نظاره نیست
باید دوید و هر چه به سرعت تمام کرد
حتی نسیم و ابر هم اینجا سواره نیست
وقتی که عشق یکسره خوبیست ، شک چرا ؟
در کار عشق حاجت هیچ استخاره نیست
تا شب شب است ، اسب غزل را بتاز چون -
- ساعات شب سوار غزل در شماره نیست 25 مرداد 1390
تو در غروب غریبت نوید می خواهی
برای عاشقی از من امید می خواهی
امید قلب ضعیفم همین تپیدنش است
تو هر چه قلب مریضم تپید می خواهی
تو گیر عشق هوس باز خویش می مانی
چرا که چشم سرت هر چه دید ، می خواهی
نه ! اعتماد ندارم به عشق بازاری
برای عاشقیَت هم رسید می خواهی
میان عشق خودم از زمانه جا ماندم
چرا ز کهنه دلم سر رسید می خواهی
من از قصاید بیهوده خسته ام امّا -
- تو وصف سرو و گلستان و بید می خواهی
همیشه دفتر من زیر خاک خوابیده
و حیف ... چون که تو شعری جدید می خواهی
چگونه با تو بگویم که شاعر غزلم ؟!
چرا تو شعر کهن را سپید می خواهی ؟ تیر ماه 1390
ساعت به شب رسید و مدادم سیاه شد
لک های روشنی به ورق ابر و ماه شد
شاید که مشق امشبم از آسمان رسید
وقتی دلم چو کاغذ شعرم سیاه شد
شاید که آسمان هم از این مشق تیره رنگ
این گونه عاشقت شد و غرق گناه شد
در کار این کبودِ پر ابهام مانده ام
با بی پناهیَش به سرم ، سر پناه شد
آمد ستاره ای که مرا عاشقت کند
غافل از این که قلب من از یک نگاه ، ... شد
بر کاغذی جدید ، خطوطی دوباره چید
کاغذ که خط خطی شد و شعرم تباه شد
از نور آن شهاب به آتش کشیده ات
آمد نشانه ای که دلم سر به راه شد 21 خرداد 1390
جدایی ، وحشتناک ترین کابوس آدماست ، اگه آدم باشن
می ترسم از این خواب ، وَ کابوس جدایی
هر شب زده ای یکسره ناقوس جدایی
گر خود بروی عشق تو در قاب دلم هست
با دیدن آن می خورم افسوس جدایی
این کار نکن با من ِ بیمار که هر روز
دیدار کنم با تب محسوس جدایی
از ماه کسی گفت که : « در دفتر تقدیر -
- پیش آی و بخوان جمله ی منحوس جدایی
در گوی تو دیدم که در آن سایه ی تاریک
رفتی تو به اجبار به پابوس جدایی »
***
هر چند که دوری ز تو در دفتر ِ من بود
امّا نشوم بنده ی محبوس جدایی
یا چند ورق پاره کنم از دل تقدیر ...
... یا جان بدهم لحظه ی منحوس جدایی 11 خرداد 1390
اولین موضوع وبلاگو با بخشی از یکی از غزل های «محمد علی بهمنی» از کتاب «من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم» شروع می کنم. عنوان وبلاگ با الهام از همین شعره.
در هر قدمش ، زخم زبانی نشنیده
بنشین و بیاندیش ، هنوز اول راه است
برگشت ندارند نفس های بریده
ناگاه تر از شعر صدا می زنی ام - تا -
پرواز کند این من ِ در خویش تنیده
من مات که با این همه تعجیل - چه باید
- پاسخ بدهم پیک به تأخیر رسیده ؟
با معجزه ی خواب هم این پیر زمانی ست
از این همه گل ، رایحه ای نیز نچیده
شاید که بخندی به من و باورم - امّا :
وقتی که غروبم من و وقتی تو سپیده
وقتی خبرت نیست یکی مثل تو معصوم
یک عمر به پای من و شعرم چه کشیده
باید که به تلمیح ، نه ، باید به صراحت
فریاد کنم : از سرتان هوش ، پریده